درسی از یک دانه
دانه کوچک بود و کسی او را نمی دید سال های سال گذشته بود و او هنوز همان
دانه کوچک بود دانه دلش می خواست به چشم بیاید اما نمی دانست چگونه ! گاهی
سوار باد می شد و از جلوی چشمها می گذشت . گاهی خودش را روی زمینه روشن
برگ ها می انداخت و گاهی فریادمی زد و می گفت : من هستم ، من اینجا هستم ،
تماشایم کنید !!
اما هیچ کس جز پرنده هایی که قصد خوردنش را داشتند یا حشراتی که به چشم
آذوقه زمستان به او نگاه می کردند ، کسی به او توجهی نمی کرد.دانه خسته بود از
این زندگی ، از این همه گم بودن ، از این همه کوچکی !! یک روز رو به خدا کرد و گفت
: نه ، این رسمش نیست . من به چشم هیچکس نمی آیم . کاشکی کمی
بزرگتر،کمی بزرگتر مرا می آفریدی.خدا گفت : اما عزیز کوچکم ! تو بزرگی ، بزرگتر از
آنچه فکر می کنی . حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ شدن ندادی . رشد
ماجرایی است که تو از خودت دریغ کرده ای راستی یادت باشد تا وقتی می خواهی
به چشم بیایی ، دیده نمی شوی . خودت را از چشمها پنهان کن تا دیده شوی .دانه
کوچک معنی حرفهای خدا را خوب نفهمید اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد .
رفت تا در تنهایی به حرفهای خدا بیشتر فکر کند .سال ها گذشت و دانه کوچک اکنون
سپیداری بلند و با شکوه بود که هیچکس نمی توانست ندیده اش بگیرد ، سپیداری
که به چشم همه می آمد